امام خامنه ای مد ظله العالی
 
 



شنبه 30 آذر 1392برچسب:امام خامنه ای,امام خمینی, :: 20:53 ::  نويسنده : امیرحسین



در حديثي علامه مجلسي از امام باقر(عليه السلام) نقل مي كند كه پيغمبر اكرم(ص) فرمود:

(ان عن يمين الله او عن يمين العرش- قوماً منا علي منابر من نور، وجوههم من نور و ثيابهم من نور تغشي وجوههم ابصارالناظرين دونهم قال ابوبكر: من هم يا رسول الله؟ فسكت. فقال الزبير من هم يا رسول الله؟ فسكت.فقال عبدالرحمن: من هم يا رسول الله؟ فسكت.فقال علي عليه السلام: من هم يا رسول الله؟ فقال: هم قوم تحابوا بروح الله علي غير انساب و لا اموال اولئك شيعتك و انت امامهم يا علي)

بقیه درادامه مطلب



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:مرگ ,بر,آمریکا, :: 13:59 ::  نويسنده : امیرحسین



آنچه در ادامه می آید حرف های معلمی است که افتخار دارد امام خمینی(ره) را برای دقایقی در کلاس درس خود و در کنار دانش آموزانش زیارت کند.«زکریا انصاری» که اصالتاً اهل داراب فارس می باشد، در گفتگویی با ماهنامه بهاران از خاطرات آن روزش با امام امت گفته است:

  • ابتدا از خودتان بگوييد تا شما را بيشتر بشناسيم.

من زکریا انصاری متولد سال  1328 هستم. سال‌هاست در قم سكونت دارم. ولي زادگاهم داراب است. در تاريخ 26 مهرماه سال 1351 در زادگاهم به استخدام آموزش پروزش درآمدم. چون خانواده ام مذهبي بودند و تعدادي از بستگان ما در حوزه‌ي علميه‌ قم تحصيل مي كردند، تقاضا كردم از داراب به قم منتقل شوم. اين تقاضا مورد موافقت قرار گرفت و از سال 1353 به قم آمدم. از آن سال، تا سالي كه امام به مدرسه‌ي فيض تشريف آوردند، در همان جا تدريس مي كردم.

  • مدرسهء فيض در كدام منطقهء قم واقع شده است؟

آن زمان قم فقط يك آموزش پرورش داشت. بحث ادارهء كل و ادارهء مركزي مطرح نبود .مدرسهء فيضيه در يكي از مناطق محروم ومستضعف نشين شهر قرار داشت وبچه هاي پابرهنه در آنجا درس مي خواندند. وقتي ابلاغ خدمت در مدرسه فيض را به من دادند نمي دانستم كجا بايد بروم. چون از شهرستان آمده بودم، مناطق قم را درست نمي شناختم .آن زمان كسي هم راهنمايي نمي كرد. فقط ابلاغ را مي دادند و مي گفتند برو خودت را به آن مدرسه معرفي كن. من هم بعد از كلي پرس وجو،به خيابان چهارمردان پايين تر از چهارراه سجاديه رفتم. كنار قنادي كامران كوچه اي بود كه مدرسه‌ي فيض آنجا قرار داشت، مدرسه اي مخروبه كه الان بازسازي شده است.

  • چند سال در آن مدرسه كار كرديد ؟

از سال 1353آنجا تدريس كردم و در پايه هاي اول و پنجم درس دادم.در آن مدرسه دو شيفت كار ميكردم .اواخر سال 1358 مدير شدم و از مدرسه به جاي ديگري نرفتم.

  • تا امروز چه مدت تدريس كرديد و چند سال است كه كار اداري انجام مي دهيد؟

از سال 1351 كه استخدام شدم تا سال 1358،كه مدير مدرسه شدم،تدريس كردم .وقتي هم كه مدير مدرسه شدم، سه شيفت مدرسه را اداره مي كردم. با جهاد سازندگي در كار مدرسه سازي همكاري مي كردم .حدود دو سال هم راهنماي روستاها بودم. بعد هم مسئول آموزش ابتدايي شدم و امروز هم در سمت مسئول آموزش پرورش ابتدايي ناحيهء يك قم در خدمت شما هستم.

  • چند سال سابقه كار داريد؟

مهر ماه، سي سال من پر مي شود.

  • اجازه بدهيد دربارهء آن روز تاريخي صحبت كنيم وخودتان بفرماييد چطور شد حضرت امام به مدرسه و كلاس شما آمدند؟

روز اول مهر ماه سال 1358،وقتي از منزل به مدرسه آمدم،ديدم همكارانم درباره‌ي احتمال حضور امام در مدرسه ما صحبت مي كنند. شايع شده بود كه امام مي خواهند به مدرسه ما بيايند وبا بچه ها صحبت كنند. بعد پيگير قضيه شديم و فهميديم كه احتمالا امام تشريف مي آورند،چون مدرسه ما در يك منطقه محروم بود. بعدا متوجه شديم كه امام قبل ازآمدنشان سوال كرده بودند كه كدام يك از مدارس در منطقه محروم است و اين مدرسه را انتخاب كرده بودند.

به هر حال از مدير تا خدمتگذار، همه بسيج شدند و مدرسه را آماده كردند.مردم هم كه متوجه موضوع شده بودند،آنجا اجتماع كردند. مدرسه دوازده كلاسه بود ويك سالني داشت كه كلاس ها در آن قرار مي گرفت. تنها كلاس من داراي دو در بود و يك در به سالن و در ديگر به حياط مدرسه باز مي شد.همه ي ما سركلاس بوديم و من هر دو در كلاس را باز گذاشته بودم كه اگر احتمالا امام خواستند به كلاس بنده تشريف بياورند،مشكلي نباشد، همان طور كه سر كلاس ايستاده بودم ،يك دفعه ديدم حضرت امام مثل نوري كه  وارد كلاس شده باشد،پا به كلاس من گذاشتند.آن لحظه ها و حالات فراموش نشدني است.نمي دانم چگونه آن لحظه ها را براي شما توصيف كنم. وقتي امام وارد كلاس شدند،از من پرسيدن اينجا كلاس چندم است؟ خدمت ايشان عرض كردم كه اينجا كلاس اول است. بعد امام دربارهء وضعيت درسي بچه هاي آن مدرسه و منطقه پرسيدند.دوباره خدمت ايشان عرض كردم با اينكه اينجا يك منطقهء مستضعف نشين است،وضع درسي وتحصيلي بچه ها نسبتا خوب است.درست در همين لحظه ها بود كه همكاران، دانش آموزان ومردم يكباره وارد كلاس شدند. امام چند دقيقه كنار بچه ها بودند و بعد از در ديگر كلاس،كه به سالن مدرسه باز مي شد،بيرون رفتند و جلو سالن شروع به سخنراني كردند.

  • يادتان هست امام چه مدتي در كلاس شما بودند؟

فكر مي كنم بين 5 تا 10 دقيقه در كلاس ما حضور داشتند.

  • چه وقتي براي شما محرز شد كه امام به مدرسه شما تشريف مي آورند؟

ساعت از هشت صبح گذشته بود كه اين موضوع براي ما قطعي شد. زماني كه امام تشريف آوردند،همه ي معلمان و دانش آموزان سر كلاس بودند.

  • فكر مي كرديد حضرت امام وارد كلاس شما بشود؟

اميدوار بودم . به همين دليل هر دو در را باز گذاشتم.

  • به دانش آموزان خودتان گفته بوديد كه امام به آن مدرسه مي آيد ؟

بله،بچه ها هم با شور وشوق عجيبي منتظر آمدن امام بودند.

  • يادتان هست چندتا شاگرد داشتيد ؟

حدود 30 تا 35 تا شاگرد داشتم.

  • آيا والدين دانش آموزان هم آن روز آمده بودند ؟

بله،تقريبا همه ي اهالي محل آنجا بودند.جوان ها از ديوار بالا آمدند و سرانجام كار به جايي رسيد كه در مدرسه را باز گذاشتند.

  • عكسي را كه پشت جلد مجله رشد چاپ شده است،اولين بار كجا ديديد و از ديدن آن چه احساسي به شما دست داد؟

عكس هاي گوناگوني از صحنه هاي ورود امام به كلاس و مدرسه گرفته شد.بسياري از دوستان اين عكس ها را به من داده بودند. اما عكسي را كه شما به آن اشاره مي كنيد، اولين بار در كتاب فارسي پنجم ديدم. آن لحظه ها براي من فراموش نشدني است. من عطري از وجود امام استشمام كردم كه تا اين لحظه از عمرم چنان عطري استشمام نكرده ام.

  • پيش از آنكه امام وارد مدرسهء شما بشود،چه حرف و صحبتي ميان همكاران شما مطرح بود ؟

از همان لحظه اي كه اعلام شد امام به اين مدرسه تشريف مي آورند،همه همكاران يكپارچه شور و شوق بودند،هيچ حرف و صحبت خاصي نبود و همه منتظر ورود امام بودند،هيجان خاصي بر مدرسه حاكم بود. باورمان نمي شداز ميان اين همه مدرسه امام مدرسه ما را براي باز ديد انتخاب كرده باشند.

  • با توجه به اينكه ميدانستيد امام به مدرسه مي آيند،چرا سر كلاس ها رفتيد و در حياط اجتماع نكرديد ؟

اين نظر مدير مدرسه بود.احتمالا ايشان مي خواستند نشان بدهند كه مدرسه در حالت عادي است و بچه ها با نظم و ترتيب خاصي سر كلاس ها حضور دارند.

  • يادتان هست امام در آن فاصله زماني كوتاه ،كه به كلاس شما آمدند، چه صحبت هايي كردند ؟

در چند دقيقه اول فقط امام، بنده و بچه ها در كلاس بوديم. حتي محافظان هم نبودند. من مقابل امام ايستاده بودم. تنها چيزهايي كه يادم هست يكي اين بود كه اينجا كلاس چندم است و ديگر آنكه وضعيت درس و تحصيل بچه ها چطور است ؟

  • امام بعد از كلاس شما كجا رفتند ؟

فقط از كلاس ما باز ديد كردند. بعد هم به سالن مدرسه رفتند و آنجا صندلي آوردند و امام نشستند. دانش آموزان، معلمان و مردم داخل سالن اجتماع كردند و امام به سخنراني پرداختند.

 

  • از صحبت هاي امام چيزي يادتان هست؟

جزئيات سخنراني يادم نيست. ولي مي دانم خطاب ايشان به دانش آموزان بود.

  • اولين بار خودتان امام را چه زماني ديديد؟

زماني كه ميخواستند از فرانسه به فرودگاه مهرآباد بيايند،من و جمعي از دوستانم ساعت يازده شب به بهشت زهرا رفتيم.اولين بار امام را هنگام سخنراني كنار مزار شهيدان در بهشت زهرا ديدم.

  • چقدر با امام فاصله داشتيد؟

فاصله ام خيلي زياد بود. امام را به درستي نمي ديدم.

  • بعد از آن ايشان را چند بار ديديد؟

وقتي امام به قم تشريف آوردند،اغلب روزها در مدرسه فيضيه با مردم ملاقات داشتند. من سعي ميكردم هر روز به مدرسه فيضيه بروم و امام را  ببينم.غير از آن هم هر وقت امام ملاقات داشتند،به ديدن ايشان ميرفتم.

  • غير از زماني كه امام به كلاس شما آمدند،آيا هيچ وقت در ملاقات ها،از فاصله نزديك امام را مي ديديد؟

من اغلب در وسط جمعيت بودم ،هيچ وقت در فاصله نزديك نبودم.

  • لحظه اي كه در كلاس چشم شما به امام افتاد چه احساسي پيدا كرديد ؟

 اصلا باور نميكردم.بهترين لحظات زندگي من همان لحظه هايي بود كه در كنار امام بودم.

  • بعد از رفتن امام از مدرسه،همكاران و دانش آموزان چه صحبتي مي كردند.عكس العمل آن ها از حضور امام در مدرسه چه بود؟

دست اندر كاران مدرسه خوشحال بودند و افتخارشان اين بود كه امام به مدرسه آن ها آمده است. بيشتر صحبت ها بر اين محور بود كه امام به فكر مستضعفان و پابرهنه ها هستند.

برگرفته ازسایت مخفیگاه



خِرقه فقر
بر در ميكـــــده‏ام دست فشان خواهى ديد     پـــــــاى‏كوبان، چو قلندرمنشان خواهى ديد
باز سرمست از آن ساغر مى، خواهم شد     بيهُشم مسخره پير و جـــــــوان خواهى ديد
از درِ مـــــدرسه و ديْــــر برون خواهم تاخت     عــــــاكف ســـايه آن سرو روان خواهى ديد
از اقــــامتگه هستى، به سفر خواهم رفت     به سوى نيستى‏ام رخت كشان خواهى ديد
خرقــــه فقر  به يكباره تهى خـــــواهم كرد      ننگ اين خــــرقه پوسيده، عيان خواهى ديد
بــــــاده از ســــاغر آن دلزده خواهم نوشيد      فـــــارغم از همه ملك دو جهان خواهى ديد
 
بهار آرزو
بــــر در ميكـــده‏ام پرسه زنان، خـــواهى ديد      پيــــر دلبــــــاخته با بخت جوان، خواهى ديد
نــــو بهــــار آيـــــد و گلـــــــــزار شكوفا گردد      بــــى‏گمــــان كوتهى عمر خزان، خواهى ديد
مرغ افسرده كه در كنج قفس محبوس است     بــــر فـــــــراز فلك از شوق، پران خواهى ديد
سوزش بـــاد دى، از صحنه برون خواهد رفت      بـــــارش ابــــــر بهــارى به عيان خواهى ديد
قـــــــــوس را باد بهارى به عقب خواهد راند       پس از آن قوس قزح را چو كمان، خواهى ديد
دلبــــــر پردگى از پـــــــرده برون خواهد شد       پــــرتـــــو نور رُخش، در دو جهان خواهى ديد
 
ديار قدس
دست از دلم بدار، كه جانم به لب رسيد       انــــدر فــــــراقِ روى تو، روزم به شب رسيد
گفتم به جــان غمزده: ديگر تو غم مخور       غم رخت بست و موسم عيش و طرب رسيد
دلـدار من چو يوسف گمگشته بازگشت       كنعـــــان، مــــرا ز روى دل مـــــــلتهب رسيد
راز دلــــم كــــــه قلب جفـا ديده ام دريد       از سينـــــــه‏ام گذشت و به مغز عصب رسيد
مـــــرغ ديـــــار قدس، از آن پر زنان رميد       بــــــــر درگهـــــــى كه بود ورا منتخب، رسيد
دارالسلام، روى سلامت نشــــان نــداد       بگــذشت جـــــــان از آن و به دارالعجب رسيد
 
روى يار
 اين رهــــــــروان عشق، كجا مـــى‏روند زار؟     ره را كنــــاره نيست، چــرا مى نهند بار؟
هـــــر جـــــا روند، جز سر كوى نگار نيست      هــــر جـــــــا نهند بــار، همانجا بود نگار
ســـاغـــر نمى‏ستانند از غير دست دوست      ســــاقــى نمى‏شناسند از غيـر آن ديار
در عشق روى اوست، همه شادى و سرور      در هجـــر وصل اوست، همه زارى و نزار
از نـــــــور روى اوست، گلستان شود چمن      در يـــــاد سرو قــــــامت او، بشكفد بهار
ما را نصيب روى تــــو، با اين حجاب نيست       بــــــردار اين حجاب از آن روى گلعــــذار
 
با كه گويم
بــــا كــــــه گويم غم ديوانگى خود، جز يار؟        از كه جويم ره ميخــانه، به غير از دلدار؟
سرّ عشق است كه جز دوست نداند ديگر         مــى‏نگنجد غم هجـــران وى، اندر گفتار
نــــو بهـــــــار است، درِ ميكـده را بگشاييد         نتـــــوان بست در مـــيكده در فصل بهار
بــــاده آريد در اين فصل، بـــــه ياد سـاقى         نســـــزد رفت به گلــزار بدين حال خمار
خَم زلفـــــــى بگشا، اى صنم باده فروش         حـــاجت اين دل غمگين به سر زلف برآر
روز ميلادِ مهين عاشــــق يار است، امروز          مـــــــددى كن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتــــــــى رفت ز ديدار رُخش بر مستان         مى‏نگويم به كسى، جز صنم باده گسار
 
باده هوشيارى
بــرگير جام و جــامه زهد و ريا درآر          محـــراب را به شيخ ريــــــــاكـــــار واگــــذار
بــــــا پير ميكده، خبــر حال ما بگو           بـــــــا ســــاغرى، برون كند از جان ما خمار
كشكول فقــر شد سبب افتخار ما          اى يـــــــــار دلـــــفريب، بيفـــــزاى افتخـــار
مــــا ريزه خوار صحبت رند قلندريم          با غمـــزه‏اى نــــــواز، دل پيـــــــر جيره خـوار
از زهر جان‏گداز رقيبم سخن مگوى          دانــــــى چه‏ها كشيدم از اين مـــــار خالدار؟
بــوس و كنار يار، به جانم حيات داد         در هجر او، نه بــوس نصيب است و نى كنار
هشــدار ده به پير خرابات، از غمم          ســـاقى، ز جــــام بـــــــاده مرا كرد هوشيار
 
خُم مى
دكّـــــه عطر فروشى است و يا معبر يار؟         مـــــاه روشنگــــر بزم است و يا روى نگار؟
اى نسيم سحـــــرى، از سر كويش آيى          كـــه چنين روح فــــزايى و چنين غاليه بار؟
غمزه‏اى تا بگشــــــايى به رُخم راه اميد          لطفى اى دوست، بر اين دلشده زار و نزار
در ميخانه به رويـــم بگشوده است حريف        ســـــاغرى از كف خود بازده، اى لاله عذار
خُم مى زنده، اگر ساغرى از دست برفت        ســــر خُم باز كـــــــن و عقده ز جانم بردار
بــــر كَنَم خـــرقه سالوس، اگر لطف كنى         ســـــــــر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم بكنار
 
ديار دلدار
كــــور كورانه به ميخانه مرو، اى هشيار         خـــانه عشق بــــود، جــــــامه تزوير برآر
عـاشقانند در آن خانه، همه بى سر و پا         سروپـــــايى اگرت هست، در آن پانگذار
تــــو كه دلبسته تسبيحى و وابسته دير         ســـاغر بـــــــاده از آن ميكده، اميد مدار
پاره كن سبحه و بشكن درِ اين دير خراب        گر كه خــواهى شوى آگاه، ز سرّالاسرار
گـــر ندارى سر عشاق و ندانى ره عشق       سر خــود گير و ره عشق به رهوار سپار
باز كن اين قفس و پاره كن اين دام از پاى       پــــرزنان، پـــــرده‏دران رو به ديــــار دلدار
 
پرتو خورشيد
  مــــژده اى مــرغ چمن، فصل بهار آمد باز      موسم مى‏زدن و بـــوس و كنار آمد باز
وقت پـــــــژمـــردگى و غمزدگى آخر شد      روز آويختن از دامــــــن يــــار آمد بــــاز
مـــــُردگيها و فـــرو ريختگيهـــــــــا بشدند      زندگيها به دو صد نقش و نگار، آمد باز
زردى از روى چمـــــن بار فرابست و برفت      گلبن از پــــرتـو خورشيد به بار آمد باز
ساقى و ميكده و مُطرب و دست افشانى      به هــــــواى خَم گيسوى نگار آمد باز
گــــر گذشتى به درِ مدرسه، با شيخ بگو:      پى تعليم تــــــو، آن لاله عذار آمد باز
دكــــه زُهــــد ببنديد در اين فصـــل طَــرب       كه به گـــــوش دلِ ما نغمه تار آمد باز
 
مستى عشق
  در ميخـــــانه به روى همــــــــــــــه باز است هنوز        سينــــــه سوخته در سوز و گـــداز است هنوز
بى نيازى است در اين مستى و بيهوشى عشق         درِ هستــــى زدن از روى نيــــــــاز است هنوز
چـــــــاره از دورى دلبـــــــر نبـــــــود، لب بـــــربند         كه غلام درِ او، بنـــــده نــــــــــواز است هنـــوز
راز مــــــگشاى، مـــــــگر در بـــــــرِمست  رُخ  يار         كه در اين مـــــــرحله، او  محرم راز است هنوز
دست بـــــــ-ردار ز ســـــــوداگرى و بــــوالهوسى          دست عشــّاق سوى دوست دراز است هنوز
نــــــرسد دست مــــــــن ســـــــوخته  بردامن يار          چه تـــوان كرد كه در عشوه و ناز است هنوز؟
اى نسيم سحـــــــرى، گـــــــــر سر كويش گذرى          عطـــــر بـــــرگير كه او غاليه ساز است هنوز
 
سايه سرو
ابـــــــرو و مژّه او تير و كمان است هنوز          طرّه گيسوى او عطر فشان است هنوز
مـــــا به سوداگرى خويش، روانيم همه           او به دلبردگى خويش روان است هنوز
ما پى ســايه سَروش به تلاشيم، همه           او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
ســر و جانى نبود تا كه به او هديه كنم           او سراپاىْ همه روح و روان است هنوز
من دل‏ســـــوخته، پــــروانه شمع رخ او           رُخِ زيباش عيان بود و عيان است هنوز
قدسيــــان را نرسد تا كه به ما فخر كنند          قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز
 
عروس صبح
  امشب كه در كنار منى، خفته چون عروس         زنهــــار تا دريــــغ ندارى، كنــــــــــار و بوس
اى شب، بگيـــــر تنگ به بر نوعروس صبح           امشب كه تنگ در بر من، خفته اين عروس
لب بر نــــــدارم از لب شيرين شكّــــــرش            گـــــــــر بانگ صبح بشنوم و گر غريو كوس
يا رب، ببند بــــــــــر رُخ خورشيد، راه صبح            در خواب كـــــن موذن و در خاك كن خروس
يك امشبى كه با منى، از راه لطف و مهر            جبــــــــران شود بقيّـــه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخــواهم كاين شب، سحر شود             باشد اگــــــــــر به تخت سليمانى‏ام جلوس
هندى ز هند تا به سر كويت آمده است             كى دل دهد به شاهى شيراز و ملك طوس
 
فنون عشق
 جامى بنوش و بر در ميخانه، شاد باش        در يـاد آن فرشته كه توفيق داد، باش
گــــر تيشــــــــه‏ات نباشد تا كوه بركنى        فرهــاد باش در غم دلدار و شاد باش
رو حلقـــــــه غلامى رندان به گوش كن        فرمــــــانرواى عالم كون و فساد باش
در پيچ و تاب گيسوى ساقى، ترانه ساز        با جان و دل لواى كش اين نهاد، باش
شـــــاگرد  پيرميكده شو در فنون عشق       گــردن فرازْ بر همه خلق، اوستاد باش
مستان، مقام را به پشيزى نمــــى‏خرند       گـــو خسرو زمـــــــانه و يا كيقباد باش
فـــــــرزند دلپذير خـــــــــرابات، گر شدى       بگــذار ملك قيصر و كسرى به باد باش
 
آواز سروش
  بر در ميكــــــــده، پيمانه زدم خرقه به دوش         تا شـــود از كفــــــم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شيخ، شفـــاى دل من حاصل نيست         بايدم، شكـــــــــوه برم پيش بت باده فروش
نه محقق خبــــــرى داشت، نه عارف اثرى          بعد از اين، دست من و دامن پيرى خاموش
عالم و حوزه خود، صوفى و خلوتگه خويش          ما و كـــــــــوى بت حيرت‏زده خانه به دوش
از در مـــــــــــدرسه و دير و خرابات شدم            تا شــــــوم بر در ميعادگهش حلقه به گوش
گوش از عــــــــربده صوفى و درويش ببند            تا به جــانت رسد از كوى دل،  آواز سروش
 
پير مغان
عهدى كه بسته بودم با پير مى فروش      در ســـال قبل، تــــــازه نمودم دوباره دوش
افسوس آيــــدم كه در اين فصل نوبهار       ياران تمام، طـــــرف گلستان و من خموش
من نيز با يـــكى دو گُلنـــــــدام سيم‏تن      بيرون روم به جانب صحرا، به عيش و نوش
حيف است اين لطيفه عمر خــداى داد       ضـــــــايع كنــــم به دلق ريايىّ و ديگجوش
دستى به دامـــــن بت مه طلعتى زنم       اكنون كه حاصلم نشد از شيخ خرقه پوش
از قيل و قــال مدرسه‏ام، حاصلى نشد      جـــــــز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالـــى به كنج ميكده، با دلبرى لطيف       بنشينم و ببندم از اين خلق، چشم و گوش
ديگـــر حديث از لب هندى تو نشنوى     جـــــز صحبت صفاى مى و حرف  مى‏فروش
 
آتش فراق
بيــــدل كجـــا رود، به كه گويد نياز خويش؟       با ناكسان چگونه كند فاش، راز خويش؟
با عــــــــاقلانِ بى‏خبر از ســــوز عاشقى         نتــوان درى گشود ز سوز و گداز خويش
اكنــــــون كـــه يار راه ندادم به كوى خود          مـــــا در نياز خويشتن و او به ناز خويش
با او بگــــو كه: گوشه چشمى ز راه مهر         بگُشــــــا دمى به سوخته پاكباز خويش
مـــــــــــــا عاشقيم و سوخته آتش فراق         آبـــــــى بريز، با كف عاشق نواز خويش
بيچاره‏ام ز درد و كسى چاره ساز نيست         لطفــــى نماى، با نظر چاره ساز خويش
با مـــــــوبدان بگو: ره ما و شما جداست         ما با ايـــاز خويش و شما با نماز خويش
 
در هواى دوست
  من در هواى دوست، گذشتم ز جان خويش     دل از وطــــــن بريدم و از خاندان خويش
در شهر خـــــويش، بود مرا دوستان بسى       كردم جـــدا، هواى تو از دوستان خويش
من داشتم به گلشن خـــــــود، آشيانه‏اى        آواره كــــرد عشق توام ز آشيان خويش
مى‏داشتم گمان كه  تــــو  با من وفا كنى        ورنه، برون نمى‏شدم از بوستان خويش
 
محرم عشق
  وه، چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق         آدم و جنّ و مَلَك، مانــده به پيچ و خم عشق
عــــرشيان، نـــــــالـــــه و فرياد كنان در ره يار         قدسيان بر سر و بر سينه زنان، از غم عشق
عـــــــاشقـــــــــان از در و ديــوار هجوم آوردند        طـــرفه سرّى است هويدا، ز در محكم عشق
ريــــــــــــزه خــوارانِ  درِ ميكده شاداب شدند         جلــوه‏گاهى است ز رندان، به درِ خاتم عشق
غــــــم مخور، اى دل ديوانه كه راهت ندهند           پيش سالــــك نبود فرق، ز بيش و كم عشق
به حـــــــــــريفانِ ستم پيشه، پيامم برسان           جـــــــز من مست، نباشد دگرى محرم عشق
 
جلوه ديدار
  پـــــــرده برگيـــر كه من يار توام        عــاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه كن، نـــاز نما، لب بگشا         جــــان من، عاشق گفتار توام
بــــــــر ســـر بستر من پا بگذار         مــــــنِ دل‏سوخته، بيمار توام
بـــا وصــــالت ز دلم عقده گشا         جـــــلوه‏اى كن كه گرفتار توام
عـــــاشقى سر به گريبانم، من         مستم و مــــرده ديــــدار توام
گر كُشى يا بنوازى، اى دوست          عــــاشقــــــم، يار وفادار توام
هــــر كه بينيم، خريدار تو است         مـــــن خريــــــــدارِ خريدارِ توام
 
محرم اسرار
هيچ دانــــى كه مــــــنِ زار گرفتار توام        با دل و جان، سببِ گرمىِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم       به خــــدا يــــــار توام، يارِ وفادار توام
تــــــــار گيسوى تو آخر به كمندم افكند       من، اسير خم گيسوى تو و تار توام
بس كن اى جغد، ز ويرانه خود دم بربند       كه در اين دايره، من نقطه پرگار توام
عـــارفان پرده بيفكنده به رخسار حبيب       مـــــــن ديوانه، گشاينده رخسار توام
 عــاشقان سرّ سويداى تو را فاش كنند       پيش من آى كه من محرم اسرار توام
روى بگشـــــــــاى بر اين پير ز پا افتاده       تا دم مرگ به جان، عاشق ديدار توام
 
فصل طرب
دست افشــــان به سر كـــوى نگار آمده‏ام          پــــاى‏كـــــــوبان ز پـــى نغمه تار آمده ام
حـــاصل عمــــر اگـــــــر نيْم نگاهى باشد           بهـــــر آن نيم نگـــــــه، با دل زار آمده ام
بـــــاده از دست لطيف تو در اين فصل بهار           جــــان فزايد كه در اين فصل بهار آمده ام
مطرب عشق كجا رفته، در اين فصل طرب            كه به عشق و طربش باده گسار آمده‏ام
در ميخـــــانه گشاييد كه از مسلخ عشق             بــــــه هــــــواى رُخ آن لاله عذار آمده‏ام
جـــــامه زهــــد دريــــدم، رهم از دام بلا             بــــــاز رستم، ز پى ديـــــــدن يار آمده‏ام
به تمـــــاشاى صفاى رخت، اى كعبه دل             به صفــا پشت و سوى شهر نگار آمده‏ام
 
نهانخانه اسرار
بــــــــر در ميكــــــده از روى نيــــاز آمده‏ام       پيش اصحاب طريقت، به نمـــاز آمده‏ام
از نهــــــــــانخـــــانه اســــرار، ندارم خبرى      به در پيــــــر مغـان صـــاحب راز آمده‏ام
از ســـــر كـــــــــوى تو رانـدند مرا با خوارى      با دلــــــى سوخته از باديــه باز آمده‏ام
صوفى و خرقه خود، زاهد و سجّاده خويش       من سوى دير مغان، نغمه نـواز آمده‏ام
با دلــــى غمــــــزده از دير به مسجد رفتم       به اميدى هِله با سوز و گـــداز آمده ام
تا كنــــــــد پـــــــرتو رويت به دو عالم غوغا       بــــر هــــر ذره، به صد راز و نياز آمده‏ام
 
آيينه جان
بــــــر در ميكــــــــــــده بگذشته ز جان، آمده‏ام         پشت پايى زده بر هر دو جهان، آمده‏ام
جــــــــان كه آيينه هستى است در اقليم وجود        بـــر زده سنگ به آيينـــه جــان، آمده‏ام
ســــــــرّهستى چو نشد حاصلم از ملك شهود       در نهانخـــانه پى ســـرّ نهــــان، آمده‏ام
جلــــــــــوه روى تو بى منّت كس مقصود است         كـــاين همه راهْ كران تا به كران آمده‏ام
دستگيـــــــــرى كنم اى خضر كه در اين ظلمات         پــــى سرچشمــــه آب حَيــَوان آمده‏ام
همّت اى دوست كه من، چشم ببستم ز جهان         به ســــر كوى تو، چشمِ نگران آمده‏ام
خوشدل از عاقبت كار شو، اى هندى، از آنك          بر در پيــــر ره از بخت جـــــوان آمده ام
 
گنج نهان
  بـــــــــــــــر در ميكــــده با آه و فغان آمده‏ام       از دغـــل‏بــــــــازى صوفى به امان آمده‏ام
شيخ را گـــــو كــه درِ مــدرسه بربند كه من      زيـن همـــه قال و مقال تو، به جان آمده‏ام
سر خـــــــــُم باز كــن اى پير كه در درگه تو        با شعف، رقص كنان دست فشان آمده‏ام
گــــــرهـــــــــى باز نگــردد، مگر از غمزه يار        بـــر درش بـــا تــــن شوريده، روان آمده‏ام
همه جا خانه يار است كه يارم همه جاست        پس ز بتخانه سوى كعبه چسان آمده‏ام؟
راز بگشــــا و گــــــــره باز و معمـــــا حل كن        كــــه از اين باديه، بى تاب و توان آمده‏ام
تــــــا كــه از هيچ كنم كوچ به سوى همه چيز       بــــوالهوس در طمـــع گنج نهان، آمده‏ام
 
نيم غمزه
پــــروانــــــــه وار بر در ميخانــه، پر زدم         در بستــه بــــود با دل ديـــــوانــــه در زدم
خــــــوابم ربود، آن بت دلدار تــا به صبح       چـــــون ــرغ حق، ز عشق ندا تا سحر زدم
ديــــدار يـــــار گر چه ميسر نمـى شود        مـــن در هــــواى او، به همـــه بام و بر زدم
در هــــر چه بنگــرى، رخ او جلوه‏گــر بُوَد       لـــــوح رُخش به هــــر در و هـــر رهگذر زدم
در حــــال مستى، از غم آن يار دلفـريب        گاهى به سينه، گاه به رُخ، گـه به سر زدم
جـــان عزيـــــز من، بت من چهره باز كرد       طعنــــه به روى شمس و بــه روى قمر زدم
يارم به نيم غمزه چنان جان من بسوخت      كــــآتش به ملك خـــاور و هــــم، بــاختر زدم
 
چشم بيمار
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم     چشم بيمــــار تــــو را ديــدم و بيمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم       همچــــو منصــور خــــــريدار سرِ دار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم، شررى       كـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ ميخانه گشاييد به رويم، شب و روز        كه من از مسجد و از مدرسه، بيزار شدم
جــــامــه زهد و ريا كَندم و بر تن كردم       خــــرقــــه پيــــر خـــراباتى و هشيار شدم
واعـــظ شهــر كــه از پند خود آزارم داد       از دم رنــــد مــــى‏آلــــوده مــــَددكار شدم
بگـــذاريــــد كــــه از بتكــده يادى بكنم       مـــن كـــه با دستِ بت ميكده، بيدار شدم
 
شهره شهر
 بـــه كمنـــــــــد ســر زلف تو، گرفتار شـدم        شهــــره شهر به هر كوچه و بازار شدم
گــــــر بـــــــرانـــــــى ز درم، از در ديگـر آيم        گــر  برون راندى‏ام، از خانه ز ديوار شدم
مستى علم و عمل رخت ببست از سر من        تـــا كـــه از ساغر لبريز تو، هشيار شدم
پيش مــــــن هيچ به از لذّت بيمارى نيست        تـــا ز بيمــــــارى چشمان تو بيمار شدم
نشــــود بــــــر ســـر كـــــوى تو بيابم راهى        از دم پيــــــر در اين راه، مــــددكار شدم
دامـــــن از آنچــــه كــــه انباشتــه‏ام، برچيدم      تا كـــه خجلت زده در خدمت خمّار شدم
 
ياد دوست
ي___اد روزى كه به عشق تو گرفتار شدم     از سر خــــويش گذر كرده، سوى يــــار شدم
آرزوى خ___م گيس__وى تو، خم كرد قدم      بـــاز، انگشت نمـــــاى ســـــر بـــــازار شدم
طُ__رفه روزى كه شبش با تو به پايان بردم      از پــــى حســــرت آن مـــــونس خمّار شدم
با كه گويم كه دل از دورى جانان چه كشيد     طاقت از دست بــرون شد كه چنين زار شدم
يار در ميك__ده ، بايد سخن دوست شنيد     طــــوطى بــــــاغ چــــــه داند، برِ دلدار شدم
آن ط__رب را ك_ه ز بيمارى چشمت ديدم     فـــــارغ از كـــوْن و مكان گشتم و بيمار شدم
 
آرزوها
در دلـــــــم بــــــــود كه آدم شوم؛ امّا نشدم      بــــى‏خبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بـــــــر درِ پيــــــرِ خــــــرابــــات نهم روى نياز       تا بــه اين طايفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خويش كنم، خانه به محبوب دهم        تا بـــه اسمـــــاء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از كف دوست بنوشم همه شب باده عشق       رستــــه از كوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فــــــــــارغ از خـويشتن و واله رخسار حبيب        همچنــــان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پاى به سر هوش شوم        كـــــز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفــــــا راه بيابــــــم به ســــــــوى دار فنا        در وفــــا يــــــار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر كنم از كعبه دل، هر چه بت است       تــــا بــــرِ دوست مكرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوهــــا همـــــه در گور شد اى نفس خبيث       در دلــــم بــــود كـه آدم شوم؛ امّا نشدم
 
فراق يار
از تـــو اى مى‏زده، در ميكده نامـــى نشنيدم      نــزد عشـــــّاق شدم، قـــــامت سرو تو نديدم
از وطـن رخت ببستـــــم كــــه تو را بــاز بيابم      هـــر چـــه حيرت‏زده گشتم، به نوايى نرسيدم
گفتــــم از خــــــود بــــرهم تا رخ ماه تو ببينم      چـــه كنـــم مـــن كـه از اين قيد منيّت نرهيدم؟
كــــوچ كـــردند حـــريفان و رسيدند به مقصد       بــــى نصيبم مــــن بيچـــاره كه در خانه خزيدم
لطفى اى دوست كه پروانه شوم در بر رويت      رحمـــــى اى يـــــار كـــــه از دور رســانند نويدم
اى كــه روح منـــى، از رنج فراقت چه نبردم؟      اى كه در جان منى، از غم هجرت چه كشيدم؟
 
كعبه مقصود
هـــر جا كه شدم، از تو ندايى نشنيدم        جـــز از بت و بتخــــانه، اثـــر هيچ نديدم
آفـــــاق پر از غلغله است از تو و هرگز         بــــا گــــوش كر خود به صدايى نرسيدم
دنيـــا همه درياى حيات و من مسكين         يـك قطره از اين موج خروشان، نچشيدم
رفتند حــــريفان به سوى كعبه مقصود         بــا محملــــى از نور و به گردش نرسيدم
اين خــــرقه پوسيده، رها كرده و رفتند        مـــن شـاد به اين پوسته در خرقه خزيدم
صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز        دنبـــال خســــان پشت به پل كرده دويدم
مرغان همه بشكسته قفس را و پريدند       مــن در قفس افتــــاده، به خــود تار تنيدم

يــا رب! شود آن روز كه در جمع حريفان       بينم كـــه از اين لانــــه گنديــــــده پريدم؟


پرواز جان
گــــــــــر به سوى كوچه دلدار راهى باز گردد         گر كه بخت خفته ام با من دمى همساز گردد
گر نسيم صبحگاهى، ره به كوى دوست يابد          گــــــر دل افســرده با آن سرو قد  همراز گردد
گـــــر نى از درد دل عشاق، شرحى باز گويد         گــــــــر دل غمــــــديده با غمخواه هم‏آواز گردد
گــــــر سليمان بر غم مور ضعيفى رحمت آرد          در بر صاحبـــــــــــــدلان والاى  و سرافراز گردد
در هوايش سر سپارم، در قدومش جان بريزم          گــــــــــر برويم در گشايد، گر به نازى باز گردد
سايـــه افكن بر سرم، اى سرو بستانِ نكويى          تـــــا كــــــــــه جانم از جهان، آماده پرواز گردد
 
غم يار
  بـــــــــــــــاده از پيمانه دلدار، هشيارى ندارد              بى‏خـــــــودى از نوش اين پيمانه، بيدارى ندارد
چشم بيمار تو هر كس را به بيمارى كشاند                تا ابـــــــــــــــد اين عاشق بيمار، بيمارى ندارد
عاشق از هر چيز جز دلدار، دل بركنده خامش              چونكه با خود جز حديث عشق، گفتارى ندارد
بــــا كـــــه بتوان گفت از شيرينى درد غم يار               جز غــــم دلدار، عاشق‏پيشه غمخوارى ندارد
بر ســــر بـــــــــالين بيمار رخت، روزى گذر كن              بين كه جز عشق تو بر بالين، پرستارى ندارد
لطف كن اى دوست، از رخ پرده بگشا، ناز كم كن          دل تمنـــــــــــــــايى ز دلبر غير ديدارى ندارد
 
اخگر غم
آنكــــــــــه ما را جفت با غم كرد، بنشانيــــد فرد       ديــــــــــدى آخـــر پرسشى از حال زار ما نكرد؟
بـــــــــــر غَمِ پنهانْ اگر خواهى گــــواهى آشكار       اشك ســــــــــرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فــــــــــــرو بنشـــــانم ار با آب چشم         بـــــــــــــر دو عالم اخگر غم مى‏زنم با آه سرد
گـــــر نه خود، رخسار زيبــــــاى تو ديد اندر چمن       گــــــــــرد باد اندر رُخ گل مى فشانَد از چه گرد؟
مى نيــــــــــــــــارم ز آستانت روى خود برداشتن       گــــر دو صد بارم ز كوى خويشتن، سازى تو طرد
بشنوم گر، با مـــــن بيدل تــــــــــــو را باشد ستيز      جـــــــــــان به كف بگرفته بشتابم به ميدان نبرد
هندى اين بسرود  هرچند اوستادى گفته است:      مرد اين ميدان نيم من، گر تو خواهى بود مرد
 
سفر عشق
بــــــــــــا دلِ تنگ به ســـوى تو سفر بايد كرد       از ســـــــــــر خويش به بتخانه گذر بايد كرد
پيــــــــر مـــا گفت: ز ميخانه شفا بايد جست       از شفـــــــــــا جستنِ هر خانه حذر بايد كرد
آنكــــه از جلوه رخسار چو ماهت، پيش است       بى‏گمـــــــــــــــان معجزه شقِّ قمر بايد كرد
گــــــــــــــر درِ ميكـــده را پير به عشاق گشود      پس از آن آرزوى فتــــــــــــح و ظفـر بايد كرد
گـــــر دل از نشئه مى، دعوى سردارى داشت      به خــــــــود آييــد كه احساس خطر بايد كرد
مـــژده اى دوست كه رندى سر خُم را بگشود       بـاده نــــــوشان لب از اين مائده، تر بايد كرد
در رهِ جستن آتشكـــــــــــــــده سر بايد باخت        به جفـــــــــــا كارى او سينه، سپر بايد كرد
ســـــر خُـــــــم باد سلامت كه به ديدار رخش        مستِ ســــــــــــاغر زده را نيز خبر بايد كرد
طــــرّه گيسوى دلدار به هر كوى و درى است        پس به هر كوى و در از شوق سفر بايد كرد
 
قبله عشق
  بهــــــــــــــــار شد، در ميخـــانه باز بايد كرد         به ســــوى قبله عاشق، نماز بايد كـرد
نسيم قــــــدس به عشـــاق باغ مژده دهد         كه دل ز هر دو جهان، بى نياز بايد كــرد
كنــــون كه دست به دامــان سرو مى‏نرسد        بـــــــه بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد
غمى كه در دلـــم از عشق گُلعذاران است        دوا به جــــــــام مىِ چاره ساز بايد كـرد
كنـــــون كه دست به دامان بوستان نرسد         نظـــــــر به ســرو قدى سرفراز بايد كرد
 
صبح اميد
عشقت انـــــــــدر دلِ ويرانه ما منزل كرد        آشنا آمــــد و بيگانـــــــــه مرا زين دل كرد
لبِ چـــــون غنچه گل، بازكن و فاش بگو         سرّ آن نقطه كه كـار من و دل مشكل كرد
يــــاد روى تو، غم هر دو جهان از دل برد         صبح امّيـــــد، همه ظلمت شب باطل كرد
جان من، گر تو مرا حاصلى از عمر عزيز؟         ثمر عمر جـز اين نيست كه دل حاصل كرد
آشنا گــر تويى، از جور رقيبم غم نيست         روى نيكـــــــوى تو هر غم ز دلم، زايل كرد
نــــرود از سر كوى تو چو هندى هرگز           آن مسافر كه در اين وادى جان منزل كرد
 
عشق دلدار
چشم بيمــــــار تو اى مى زده، بيمارم كرد           حلقــــــــــــه گيسويت اى يار، گرفتارم كرد
سرو بستاـــــــــنِ نكويى، گل گلــزار جمال           غمــــــــزه ناكرده، ز خوبان همه بيزارم كرد
همه مى‏زدگــــــان هوش خود از كف دادند            ساغر از دست روانبخش تو، هشيارم كرد
چه كنم؟ شيفتـه‏ام، سوختــــه‏ام، غمزده‏ام           عشــــــــوه ات، واله آن لعل گهر بارم كرد
عشق دلـــــدار چنان كـــــرد كه منصورمنش          از دي<

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


امیدوارم که مطالب وبلاگ من برای شمامفیدباشد. باآرزوی موفقیت برای شما
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام خامنه ای (همه چیز) و آدرس amirkazemi1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 784
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

Alternative content